به یاد محمد رضا باطنی : حرمت و پاسداشت پوياي واژه
http://ghanoondaily.ir/Default.aspx?NPN_Id=260&pageno=7
http://www.cgie.org.ir/en/news/5492
http://ghanoondaily.ir/1392/07/08/Files/PDF/13920708-257-7-7.pdf
حرمت و پاسداشت پوياي واژه
عرفان قانعيفرد
بخارا، در این روز پاییزی که آفتاب پهن است، شب حرمت باطنی گرفته. تا اسمش میآید جستوجویی در دلم آغاز میشود و در هزارتوی خیال، پرواز میکنم. به شوق نام او و پیگرفتن راه او مدتی دم به خمره زبانشناسی زدم؛ اما معلم آن روزگار ما بدمروت نسقچی بود که رمق و رُس همه را کشید و من هم از ادا و اطوارش، زهرهام را باخته بودم و زنبقم آب شده بود و ته دل میگفتم کاش باطنی استاد ما میبود؛ اما خیالم هر بار اردک میرفت و غاز میآمد و با آن معلم از خودممنون که نمیشد اره داد و تیشه گرفت. بعدها هم حسم دروغ نگفت و آن امامزادهای پاردُم سابیده تنها برای نام و نان به زبانشناسی آمده بود؛ اما باد توی بوق میداد و پیزُر لای پالان میگذاشت.
سال آمد و سال چرخید تا یکی از آشناروشناهای دیرسال باطنی، اسباب آشنایی فراهم کرد و راستش دلم غنچ میزد از این آشنایی و بگویی نگویی دیدگانی پر نفوذ داشت و کلامی شیرین که نه باد و بروت داشت و نه اهن و تلپ. همیشه هم از مراودت و دوستیاش بادی به غبغب و آستینم انداختهام که باطنی هم باصفتی کرده و پر به پرم داد که اگر در زبانشناسی بُز آوردهام و بارم بار نمیشود، راه پر سنگلاخ تاریخ معاصر را برگزینم؛ اما دیگر ذرع نکرده، پاره نکنم! اما واقعا برای من زبانشناس شدن غیر ممکن مینمود؛ گرچه یک ذرع و نیم هم زبان داشتم؛ اما انگار کار به پشت گرده آهو بسته بودند و غیر ممکن مینمود؛ وليكن همکلام شدن با او، روحم را پرواز میداد و با آدمهای قبلی، مثقالی هفت صنار فرق داشت یا اصلا رودست نداشت. گرچه گاه سردماغ بود و گاه دلش خون؛ اما حرفش را نمیپیچاند و دو کلام حرف حسابش را میزد؛ حتی درباره مردگان هم حق و ناحق نمیکرد که مبادا خاک برایشان خبر نبرد! باج به فلک هم نمیداد، حقش را بخواهی، از اینکه ور دلش بنشینم و رک سخن بگوید، مسرور بودم.
کفر ابلیس است از ایامی که عاقله مرد شده و عرادهاش روی غلتک افتاده همیشه همان حق را گفته و نخواسته که خاک در چشم و عقل بپاشد؛ اما آنان که سگ را گشودند و سنگ را بستند، عنقشان از منش و اندیشه باطنی منکسر شد و در همان دوران سگساران، برای طاق ابرو و گل روی عصیان باوران خوابنما، سر قوز افتادند و باطنی را اخراج و بعد هم حکم بازنشستگی را امضا کردند با جوهری عین آب دهان مرده؛ اما گربه رقصانیشان بی فایده بود، باطنی سکه را داغ کرد و به نوشتن فرهنگ واژگان پرداخت و همین کار مضمون دستش میداد و رسم روزگار است دیگر ... همان هم پالکیهای منتر پول و مقام که تصورکردند، اسب مراد سوارند، حب جیم را خوردند و رانده و آواره شدند؛ اما باطنی در این ملک و مملکت، ماند که ماند و بعدها هم نفهمیدند که خشت بر آب زدند و باد به قفس کردند و تنها قدرت مسلط زمانه ایامی برای آن چاپلوسان، آخور بسته بود و آنها همچو خل وردوهای خوشرقص، تنها در آن دخمسه، دستک دمبک به قدرت مسلط گذاشتند و فرهنگ مام میهن را تاراج کردند و سوزانیدند و از آن شیلانکشان هم حلوایی نخوردند؛ اما با کوران حوادث، باطنی بر خط آزادی و استقلال ماند و شاخ به شاخ هم نشد و با حیله هم شاخ در جیب قدرتمداری نگذاشت. شرق دست داشت و خاک از گردهاش بلند بود و گرم و سرد چشیده روزگار و گوشهای نشست و زبان به کام گرفت و نوشت ...
حذف اندیشه و قلم باطنی، دهل زیر گلیم زدن بود و آفتاب را با گل اندودن و آیینهداری در محفل کوران. از زور پیسی نمیشد که سر سیاه زمستان، همه را چغندر زردک دید و افکارشان را مسخ کرد؛ همیشه بودند، روشنفکرانی مانند باطنی که در زمانهای که ملک فرهنگ و اندیشه به تاراج لوطیان رفته بود، چیزی دیگر را در خشت انداخت و خوشنام باقی ماند... نه مانند قلم به دستانی مدعی روشنفکری که در آن وردار ورمال؛ روی گرده تختبازان سوار شدند و شپششان منیژه خانم شد و روی سبیل شاه نقاره زدند و خر کریم را نعل کردند و دیگ حلوا بار گذاشتند ...؛ اما در رستخیز تاریخ فرهنگ و ادب ایرانزمین، هفت در را به یک دیگ محتاجاند و رویم سیاه، شهرت ا... بختکیشان هم پایدار نیست... با آمدن نسل جدید اهل قلم، مراقشان میگیرد یا گیوهها را در میکشند و از این وادی میگریزند ... و باید تنها اسمشان را روی یخ نوشت و گذاشت جلوی آفتاب!
اما نام نیک باطنی و قلم میماند؛ هرچند این قافله تا به حشر، لنگ است در این سرزمین؛ ولی با یاد و نام باطنی، اندک شرری هست هنوز. عمرش به 80 رسیده و میدانم این زبانشناس بزرگ ایرانزمین، هنوز هم برای مشتاقانش از یمین و یسار، سخن فراوان دارد. عمرش دراز باد و راهش پر رهرو...
سال آمد و سال چرخید تا یکی از آشناروشناهای دیرسال باطنی، اسباب آشنایی فراهم کرد و راستش دلم غنچ میزد از این آشنایی و بگویی نگویی دیدگانی پر نفوذ داشت و کلامی شیرین که نه باد و بروت داشت و نه اهن و تلپ. همیشه هم از مراودت و دوستیاش بادی به غبغب و آستینم انداختهام که باطنی هم باصفتی کرده و پر به پرم داد که اگر در زبانشناسی بُز آوردهام و بارم بار نمیشود، راه پر سنگلاخ تاریخ معاصر را برگزینم؛ اما دیگر ذرع نکرده، پاره نکنم! اما واقعا برای من زبانشناس شدن غیر ممکن مینمود؛ گرچه یک ذرع و نیم هم زبان داشتم؛ اما انگار کار به پشت گرده آهو بسته بودند و غیر ممکن مینمود؛ وليكن همکلام شدن با او، روحم را پرواز میداد و با آدمهای قبلی، مثقالی هفت صنار فرق داشت یا اصلا رودست نداشت. گرچه گاه سردماغ بود و گاه دلش خون؛ اما حرفش را نمیپیچاند و دو کلام حرف حسابش را میزد؛ حتی درباره مردگان هم حق و ناحق نمیکرد که مبادا خاک برایشان خبر نبرد! باج به فلک هم نمیداد، حقش را بخواهی، از اینکه ور دلش بنشینم و رک سخن بگوید، مسرور بودم.
کفر ابلیس است از ایامی که عاقله مرد شده و عرادهاش روی غلتک افتاده همیشه همان حق را گفته و نخواسته که خاک در چشم و عقل بپاشد؛ اما آنان که سگ را گشودند و سنگ را بستند، عنقشان از منش و اندیشه باطنی منکسر شد و در همان دوران سگساران، برای طاق ابرو و گل روی عصیان باوران خوابنما، سر قوز افتادند و باطنی را اخراج و بعد هم حکم بازنشستگی را امضا کردند با جوهری عین آب دهان مرده؛ اما گربه رقصانیشان بی فایده بود، باطنی سکه را داغ کرد و به نوشتن فرهنگ واژگان پرداخت و همین کار مضمون دستش میداد و رسم روزگار است دیگر ... همان هم پالکیهای منتر پول و مقام که تصورکردند، اسب مراد سوارند، حب جیم را خوردند و رانده و آواره شدند؛ اما باطنی در این ملک و مملکت، ماند که ماند و بعدها هم نفهمیدند که خشت بر آب زدند و باد به قفس کردند و تنها قدرت مسلط زمانه ایامی برای آن چاپلوسان، آخور بسته بود و آنها همچو خل وردوهای خوشرقص، تنها در آن دخمسه، دستک دمبک به قدرت مسلط گذاشتند و فرهنگ مام میهن را تاراج کردند و سوزانیدند و از آن شیلانکشان هم حلوایی نخوردند؛ اما با کوران حوادث، باطنی بر خط آزادی و استقلال ماند و شاخ به شاخ هم نشد و با حیله هم شاخ در جیب قدرتمداری نگذاشت. شرق دست داشت و خاک از گردهاش بلند بود و گرم و سرد چشیده روزگار و گوشهای نشست و زبان به کام گرفت و نوشت ...
حذف اندیشه و قلم باطنی، دهل زیر گلیم زدن بود و آفتاب را با گل اندودن و آیینهداری در محفل کوران. از زور پیسی نمیشد که سر سیاه زمستان، همه را چغندر زردک دید و افکارشان را مسخ کرد؛ همیشه بودند، روشنفکرانی مانند باطنی که در زمانهای که ملک فرهنگ و اندیشه به تاراج لوطیان رفته بود، چیزی دیگر را در خشت انداخت و خوشنام باقی ماند... نه مانند قلم به دستانی مدعی روشنفکری که در آن وردار ورمال؛ روی گرده تختبازان سوار شدند و شپششان منیژه خانم شد و روی سبیل شاه نقاره زدند و خر کریم را نعل کردند و دیگ حلوا بار گذاشتند ...؛ اما در رستخیز تاریخ فرهنگ و ادب ایرانزمین، هفت در را به یک دیگ محتاجاند و رویم سیاه، شهرت ا... بختکیشان هم پایدار نیست... با آمدن نسل جدید اهل قلم، مراقشان میگیرد یا گیوهها را در میکشند و از این وادی میگریزند ... و باید تنها اسمشان را روی یخ نوشت و گذاشت جلوی آفتاب!
اما نام نیک باطنی و قلم میماند؛ هرچند این قافله تا به حشر، لنگ است در این سرزمین؛ ولی با یاد و نام باطنی، اندک شرری هست هنوز. عمرش به 80 رسیده و میدانم این زبانشناس بزرگ ایرانزمین، هنوز هم برای مشتاقانش از یمین و یسار، سخن فراوان دارد. عمرش دراز باد و راهش پر رهرو...

+ نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۷/۰۸ ساعت ۱۲:۵ ق.ظ توسط جان جانان
|