روزنامه بهار : از زمستان 1355 تا زمستان 1357 / عارف سنندجی
صفحه آخر (16) / عارف سنندجی
http://www.baharnewspaper.com/News/91/10/27/3560.html
میگفتند در ینگه دنیا، جیمی بر قدرت نشسته است. شاه ما هم نامهای فدایت شوم نوشت اما او پاسخی نداد. رییس ما میگفت داده اما با تاخیر گفته. مردم هم نفس راحتی کشیده بودند سازمانهای تروریستی چپولهای چیپ که زبانم لال خودشان را چپ مینامیدند، در داغی تابستان همان سال از بین رفته بودند. چریکها و مجاهدها و... دیگر در آن سردی زمستان، در فکر کسی نبودند، یخشان نگرفته بود جز کشتن جوانان آن آب و خاک....
آجانها و مامورهای ساواک هم خانه به خانه به دنبال فعالان بودند که مبادا یکی با آنان در رابطه باشد. یکی از آنان دوست رییس ما بود و با هم بستنی و فالوده میخوردند. یکبار میگفت: «در تابستان چریکها را نابود کردهایم الان نوبت آنان است که با آمریکا رابطه دارند... ناصر میناچی، رحمتالله مقدممراغهای، علی امینی، محمد درخشش، ابراهیم یزدی، مصطفی چمران، صادق قطبزاده و... را باید گرفت و کشت، آنها به ما میگویند آمریکایی، اما خودشان به آمریکا دم تکان میدهند!»... نه من و نه رییسم از حرفهایش چیزی نمیفهمیدیم و فقط پذیراییمان را میکردیم. عصر آن روز زمستانی دو عصرانه دعوت شده بودیم، خانه علی امینی و محمد درخشش، اما ترجیح دادیم به مراسم آزادی حاج مهدی عراقی برویم، لابد حرفهای میهمان صبح در کله ما مانده بود.
عید نوروز تمام شده بود و در وسط بهار مشغول کار بودیم که رییس من زانوی غم بغل کرده بود، میگفت خواب دیده است که شاه سرطان دارد. من هم نوار کاستهای شریعتی را در جیبم داشتم اما چند روز بعد هم دیدم صاحب نوار در لندن مرده و به همراه رییسم به مراسم خیر مقدم نخستوزیر جدید آموزگار رفتیم. هویدا رفته بود. پاییز و زمستان آن سال من و رییسام همیشه هاژ و واژ بودیم از دست اخبار... فرزند آیتالله خمینی فوت کرد، علی شعبانی با اسم مستعار علیه امام مطلبی نوشته بود، توی شهر همه روزنامه اطلاعات را پاره میکردند و خانواده خانمم میگفتند که قم و تبریز به هم ریخته... رییسام میگفت: شاه میرود! ... . . انگار دفعه اول فردوست گفته بود که شاه میرود! ...
نخستوزیر خط و نشان میکشید و ساواک میخواست که همه مردم را آرام کند اما فایده نداشت. اصفهان هم شلوغ شده بود و بعد هم خبر سوزاندن مردم زبان بسته در سینما رکس بود که تابستان را زهرمارم کرد. هیجان و احساسات مردم دیگر قابل کنترل نبود. سیل شده بود. آخر تابستان بود که شریف امامی اومد و وعده به همه میداد که انشاءالله گربه است. رییس من هم از رستاخیز بیرون آمده بود و من هم به نماز جمعه عید فطر در قیطریه رفتم. چند روز بعد میپرسید آیتالله رفته فرانسه، نه؟من هم داشتم از اخوی راجع به ماجرای کرمان و شرکت نفت میپرسیدم. بعدش باخبر شدیم که ازهاری آمده اما صدای فریاد الله اکبر مردم هر شب نمیگذاشت از حکومت، کسی راحت بخوابد. بختیار نوکر بیاختیار هم آمد اما بزرگ ارتشداران فرار کرده بود. هایزر ننه مرده هم در تهران خیالات برش داشته بود که مبادا کسی کودتا کند، اما یک مثقال زمین و این همه درجه دار، به مفت خدا هم نمیارزید. خانم بچهها هم با پالتو پوست و کفش پاشنه بلند رفته بود سر میدان و میگفت مرگ بر شاه... او هم انقلابی شده بود، دیگر همه رفته بودند خط اول، شاه باید برود و او هم اراده ماندن نداشت و رفت... انتقال قدرت به بختیار صورت گرفته بود ظاهرا! ...
میگفتند در ینگه دنیا، جیمی بر قدرت نشسته است. شاه ما هم نامهای فدایت شوم نوشت اما او پاسخی نداد. رییس ما میگفت داده اما با تاخیر گفته. مردم هم نفس راحتی کشیده بودند سازمانهای تروریستی چپولهای چیپ که زبانم لال خودشان را چپ مینامیدند، در داغی تابستان همان سال از بین رفته بودند. چریکها و مجاهدها و... دیگر در آن سردی زمستان، در فکر کسی نبودند، یخشان نگرفته بود جز کشتن جوانان آن آب و خاک....
آجانها و مامورهای ساواک هم خانه به خانه به دنبال فعالان بودند که مبادا یکی با آنان در رابطه باشد. یکی از آنان دوست رییس ما بود و با هم بستنی و فالوده میخوردند. یکبار میگفت: «در تابستان چریکها را نابود کردهایم الان نوبت آنان است که با آمریکا رابطه دارند... ناصر میناچی، رحمتالله مقدممراغهای، علی امینی، محمد درخشش، ابراهیم یزدی، مصطفی چمران، صادق قطبزاده و... را باید گرفت و کشت، آنها به ما میگویند آمریکایی، اما خودشان به آمریکا دم تکان میدهند!»... نه من و نه رییسم از حرفهایش چیزی نمیفهمیدیم و فقط پذیراییمان را میکردیم. عصر آن روز زمستانی دو عصرانه دعوت شده بودیم، خانه علی امینی و محمد درخشش، اما ترجیح دادیم به مراسم آزادی حاج مهدی عراقی برویم، لابد حرفهای میهمان صبح در کله ما مانده بود.
عید نوروز تمام شده بود و در وسط بهار مشغول کار بودیم که رییس من زانوی غم بغل کرده بود، میگفت خواب دیده است که شاه سرطان دارد. من هم نوار کاستهای شریعتی را در جیبم داشتم اما چند روز بعد هم دیدم صاحب نوار در لندن مرده و به همراه رییسم به مراسم خیر مقدم نخستوزیر جدید آموزگار رفتیم. هویدا رفته بود. پاییز و زمستان آن سال من و رییسام همیشه هاژ و واژ بودیم از دست اخبار... فرزند آیتالله خمینی فوت کرد، علی شعبانی با اسم مستعار علیه امام مطلبی نوشته بود، توی شهر همه روزنامه اطلاعات را پاره میکردند و خانواده خانمم میگفتند که قم و تبریز به هم ریخته... رییسام میگفت: شاه میرود! ... . . انگار دفعه اول فردوست گفته بود که شاه میرود! ...
نخستوزیر خط و نشان میکشید و ساواک میخواست که همه مردم را آرام کند اما فایده نداشت. اصفهان هم شلوغ شده بود و بعد هم خبر سوزاندن مردم زبان بسته در سینما رکس بود که تابستان را زهرمارم کرد. هیجان و احساسات مردم دیگر قابل کنترل نبود. سیل شده بود. آخر تابستان بود که شریف امامی اومد و وعده به همه میداد که انشاءالله گربه است. رییس من هم از رستاخیز بیرون آمده بود و من هم به نماز جمعه عید فطر در قیطریه رفتم. چند روز بعد میپرسید آیتالله رفته فرانسه، نه؟من هم داشتم از اخوی راجع به ماجرای کرمان و شرکت نفت میپرسیدم. بعدش باخبر شدیم که ازهاری آمده اما صدای فریاد الله اکبر مردم هر شب نمیگذاشت از حکومت، کسی راحت بخوابد. بختیار نوکر بیاختیار هم آمد اما بزرگ ارتشداران فرار کرده بود. هایزر ننه مرده هم در تهران خیالات برش داشته بود که مبادا کسی کودتا کند، اما یک مثقال زمین و این همه درجه دار، به مفت خدا هم نمیارزید. خانم بچهها هم با پالتو پوست و کفش پاشنه بلند رفته بود سر میدان و میگفت مرگ بر شاه... او هم انقلابی شده بود، دیگر همه رفته بودند خط اول، شاه باید برود و او هم اراده ماندن نداشت و رفت... انتقال قدرت به بختیار صورت گرفته بود ظاهرا! ...
+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۱۱/۰۳ ساعت ۶:۳۴ ق.ظ توسط جان جانان
|