http://www.payampars.net/index.php?option=com_content&view=article&id=791%3A-1-&catid=75%3A2012-10-28-07-00-21&Itemid=34#.UJ1Zw4dX2Sq

 

گفتگویی با عرفان قانعی فرد (پژوهشگر تاریخ معاصر) (1)

کردهای ایران، قیّم و وکیل و وصی ندارند!

کومله و دمکرات هم، نمایندۀ مردم کرد نیستند!

پرسشگر: مهتاب والامقام

عرفان قانعی فرد را چند روز قبل از ترک ایران دیدم. تازه از زندان اوین آزاد شده بود. وی توسط قاضی صلواتی در شعبه 15 دادگاه انقلاب اسلامی به اتهام اقدام علیه امنیت ملی و اهانت به رهبری و مسئولان رده بالای ایران به یک سال و نیم محکوم شد، اما عاقبت با گذشت نزدیک به 2 ماه، با مداخله جلال طالبانی و دوستانش، از بند 350 اوین آزاد شد؛ اما خودش هیچ تمایلی به رسانه ای کردن خبر زندان نداشت.

از اینکه بیانیه هایی اعتراضی از طرف نیروهای اپوزسیون ایرانی به طور جمعی و فراجناحی، علیه توافق های کومله و دمکرات منتشر شده بود، دلگرم و خشنود بود که قاطعانه و محکم در مقابل نیروهای قومگرا و تجزیه طلب موضع گرفته شده و به صراحت بر یکپارچگی ملی و سرزمینی ایران تاکید کرده بودند. با وی گفتگویی مبسوط انجام دادم که در اینجا منتشر می شود. هر چند همیشه سخنان و نقدهای صریح وی با حساسیت سازمان های کردی و پرخاش و اطلاعیه و بیانیه همراه بوده است، اما وی معتقد است: «دلیلی ندارد که به خاطر خوشایند و یا موضع گیری کسی، حکومتی و حزبی و ... چشم بر واقعیت ها ببندیم. من همواره نسبت به تاریخ معاصر کردستان نگاه انتقادی دارم و از کسی هم باکی نداشته و ندارم! از داد و هوار و مغلطه های لشکر قلم به دست این دکان های سیاسی هم نباید هراسید».


پیش از ورود به گفتگو، کومله چه تفاوتی با دمکرات دارد؟


در ایران، در 16 سپتامبر 1942 در مهاباد، گروهی 17 نفری جمعیت احیای کرد (کومله ژ.ک) را تاسیس کردند و این واژۀ "کومله" هم از ادبیات سیاسی ایران به وام گرفته شد. در آوریل 1943 کمیته مرکزی آن -تحت نفوذ و نظارت شوروی- شکل گرفت و فعالیت زیرزمینی آن تحت پیشنهاد و تشویق روس ها در منطقه رشد کرد. کومله ژ.ک پیش از پیوستن قاضی محمد، شعار کردستان بزرگ و ناسیونالیسم کردی را اعلام کرد و در صدد ایجاد کردستان خودمختار در ایران بود. اگر چه برای دست یافتن به آرمان خود به شوروی تکیه کرده و به وعده هایشان خوش باور، اما این طرح ناکام ماند. هنگامی که کومله تاسیس شد، از قاضی محمد به عنوان رهبر معنوی دعوت شد، اما وی -بنا به سفارش روس ها- دوست داشت که شخصیت پشت پرده باقی بماند و البته گاه در نقش سخنگو ظاهر می شد، اما هرگز به کومله نپیوست. تندروها به وی مشکوک بودند، زیرا وی باوری به جدایی کردستان و تاسیس حکومت مستقل کردی نداشت و تفکری کاملا ایرانی داشت؛ هر چند این روحانی دارای اخلاق، در بازیِ سیاست روس ها و دامگه حادثه افتاد.

در 16 اوت 1945، پس از بازگشت قاضی محمد از باکو، نام کومله ژ.ک به "حزب دمکرات کردستان ایران" تغییر یافت و نام کومله کم کم از رونق افتاد. این واژه بعدها در دهه 1960 دوباره مطرح شد، اما کومله دوم، نه تنها امتداد جریان سال 1942 نبود، بلکه هرگز کومله جدید، طرفدار قاضی محمد نبوده اند و برخلاف حرکت حزب دمکرات -در ایام بازگشت قاسملو- هیچ گاه -چه در ابتدای شکل گیری و چه در تجمع ها و مراسم خود- از عکس قاضی محمد استفاده نکردند؛ اما به هر حال آنها این واژه قدیمی را به عاریت گرفتند. در اوایل دهه 1970 –سال 1348- دوباره نام یک حرکت سیاسی، کومله نام گرفت که در میان دانشجویان کرد دانشگاه های تهران پایه ریزی شد و البته بنیانگزاران آن، به طور مخفیانه فعالیت می کردند که طبعا از دید ساواک این قضیه پنهان نماند و از 1971 تا 1977 کومله، رکود واقعی داشت، اما تشکیلات آنان، از هم گسیخته نشد و سرانجام در 6 ماه پیش از انقلاب، فعالیت کومله و دمکرات در کردستان ایران، علنی شد.


چرا قاضی محمد شکست خورد؟

من از نظر اخلاقی و شخصیتی، قاضی محمد را دوست دارم، اما بنا به گفتار کنسول انگلیس -سرکلارمونت اسکرین- در سال 1324 که می گوید: «هنگامی که ارتش سرخ از ایران بیرون رفت، جمهوری خودمختار کردستان مانند گوسفندِ بدون شبان -بسان بنای مقوایی و پوشالی- درهم ریخت.»، اما کمترین باور و احترامی برای غائله مهاباد و جمهوری پوشالی آن نداشته و ندارم. به رگ تعصب، غلیان احساسات و... هم کاری ندارم. کاری کودکانه بود و زمینه ای فراهم شد تا روان پریشی مانند مصطفی بارزانی علیه سرباز و افسر ایرانی گلوله شلیک کند!


پس از آن، کومله در دوران انقلاب حیات دوباره یافت؛ چه تاثیری در کردستان داشت؟


هیچ! جز خون، قتل، جنایت، جنگ افروزی، عزا و ماتم، هیچ!... از نوروز خونین سنندج (1358) به بعد، حکومت مرکزی ایران، هیات صلح به کردستان فرستاد. امروزه اسناد بعث نشان می دهد که هر دو گروه کومله و دمکرات ماموریتِ برهم زدن امنیت نوار مرزی را در استراتژی خود داشته اند تا در مدت زمانِ پیش از حملۀ عراق به خاک ایران، حکومت مرکزی ایران را با چالشی جدی روبرو کنند. در نوار کاست های به جای مانده از مذاکرات کومله و دمکرات با حکومت ایران، کاملا می توان به "تندروی و عدم انعطاف و لجاجت" نمایندگان کومله پی برد که حتی به الفبای سیاست و دیپلماسی هم نزدیک نیست.

سپس کومله و صدیق کمانگر از تلویزیون سنندج، مردم را تحریک می کرد که به پادگان حمله کنند و صدها قبضه اسلحه به یغما می رود. به هر حال در میان شور انقلاب و دریای احساسات و هیجانات، کومله در میان مردمِ عوام سنندج و روستاهای پیرامون، توانست تعدادی از جوانان آرمانخواه و شستشویِ مغزی داده شده با یک سری موهومات را، جذب کند؛ و اصلا یکی از عوامل استحکام حکومت جدید پس از انقلاب 1357، همین جنگ افروزی کومله بود که نظرها را از مرکز به سوی کردستان و فریاد وامصیبتای تجزیه، جلب کرد!


فکر کنم چهره مذهبی مانند "شیخ عزالدین حسینی"، به عنوان چهره سخنگوی حزب کمونیستی کومله مطرح می شود.


بله، یک طنز بود! با این سودا که شاید وی را در برابر آقای خمینی مطرح کنند. شیخ، الفبای سیاست و اصول دیپلماتیک را نمی دانست و عشایری فکر می کرد؛ طبعا حکومت مرکزی نمی پذیرفت. نوعی غرور و جاه طلبی داشت و بنی صدر در سنندج، پرونده وی در ساواک و رابطۀ وی با حکومت پهلوی را جلوی آقای طالقانی نهاد، اما شیخ کتمان کرد و بنی صدر در اینباره می گوید: «پروندۀ قطور حقوق بگیری عزالدین حسینی از ساواک، نزد هیات صلح بود. مشغول مطالعه ﺁن بودیم که سر و صدا شد. پرسیدیم: چه خبر؟ گفتند: تفنگچی های کومله، محله را محاصره کرده اند و این شخص وارد شد و نزد هیات ﺁمد. مرحوم طالقانی با همه شکیبایی، از کوره در رفت و سخت به او پرخاش کرد: ﺁشیخ! تا انقلاب، مزدور ساواک بودی؛ حالا مزدور تفنگچی ها شده ای؟ ما را با تفنگچی محاصره می کنی؟ و... و او پوزش می خواست. البته سخنان شیخ آشفته بود؛ گرچه کومله آتش افروزی می کرد، اما شیخ هم، از یک سو محرّک و از سوی دیگر بازیچه سیاست کومله بود. شیخِ اسلام را به مارکسیست-لنینیست چکار؟».

هرچند در کتاب "در دامگه حادثه" هم آقای ثابتی می گوید که خود طالقانی هم چه امامزاده ای بوده!... به هر روی، خود بنی صدر هم (پاکروان با وساطت احسان نراقی) گذرنامه اش جور می شود و در آنجا بنی صدر و طالقانی از پرونده شیخ عزالدین سو استفاده کردند!


در دوران جنگ چه شد؟

کومله و سرانش در ناآرام کردن و امنیتی کردن فضای کردستان متهم هستند و آسیب های زیادی به مردم کردستان وارد کردند. در سال 1360، کومله بسیاری از هوادارانش را از دست داد و حزب بعث، مقر و پایگاه در اختیار آنان نهاد و به هیچ روی، عملکرد کومله در دهه 60 قابل دفاع نیست.


پس از آغاز جنگ تحمیلی عراق و ایران، کومله رابطه اش را با حزب دمکرات همچنان متشنج نگه داشت و جنگِ برادر کشی میان آن دو حزب، صدها جوان کرد را به خاک و خون کشانید. هر بار که جنگ داخلی رخ می داد و بیشتر از یکدیگر را ترور می کردند، رادیوی محلی ایشان، آهنگ های شاد پخش می کرد و با افتخار از کشتن همزبان و هم کیش خود، سخن ها می راندند، حماسه اش می خواندند و نان و نمک با استخبارات بعث را، جنبش ملی گرایی کُرد می نامیدند! در اواخر تابستان 1983، پس از ائتلاف با گروه سهند، حزب کمونیست ایران را -به دبیر کلی منصور حکمت- پدید آوردند و پس از مدتی، انشعاب کرده و حزب کمونیست کارگری شکل گرفت که عبدالله مهتدی و ابراهیم علیزاده، هر کدام جداگانه بر یک کرسی تکیه زدند.

در دوران جنگ ایران و عراق، تنها قاسملو و رجوی با صدام دیدار داشتند و در بین حکومت عراق و کومله، تنها در سطح مقامات اداره امنیت، رابطه ای وجود داشت و ماموریتِ کومله به عنوان نیروهایِ اپوزیسیونِ مسلح ضد ایرانی، جمع آوری اطلاعات از نیروهای ایرانی بود. گزارش های اسناد سیا مربوط به 1980–1986 بر این چند نکته درباره کومله دلالت دارد: بمب گذاری، ترور و انفجار در نقاط پراکندۀ شهرها یا روستاهای ایران؛ حمله به مدارس و ترور معلم ها در کردستان به اتهام وابستگی به رژیم؛ جنگ افروزی در سنندج و به هم زدن رابطه با حزب دمکرات و کمک به مهندسی اطلاعاتی استخبارات عراق.

البته، کومله اسناد ایران را ساختگی و غرض ورزانه می نامد، اما اسناد بعث و آمریکا هم از این امر حکایت دارد و همچنین به انضمام آنها، حافظه شفاهی مردم سنندج هم هنوز باقی است. نقطه اوج وابستگی کومله به بعث، در ماجرای قتل عام 1988 حلبچه با بمب شیمیایی رخ می نمایاند که هزاران کرد در کمتر از 20 دقیقه جان باختند و کومله هرگز اعتراضی به این جنایت سبعانه نکرد و امروزه مدعی اند که به صورت خصوصی نامه ای به اداره امنیت و استخبارات نوشته اند؛ اما در آرشیو بعث، تنها تقاضای ایشان برای مداوای نیروی زخمی شان موجود است که آن هم توسط بعث، اهمال شد و از آن سو نیز قاسملو در روزنامه لوموند به کلی منکر قضیه بمباران شیمیایی شد!

کم کم در آغاز دهه های 1370 و 1380 انشقاق هایِ پی در پی شروع شد که در اواخر دهه 1990، به نام های کوملۀ علیزاده و مهتدی شهرت یافت. پس از رفتن صدام حسین، کومله به چهار قسمت تقسیم شد. (در 15/5/1379 انشعاب رخ داد) موج اختلافات درون گروهی موجب شد تا در کوملۀ جناح مهتدی به تاریخ 30/6/1386 در اردوگاه "زرگویز" در نزدیکی سلیمانیه، مشاجرۀ لفظی بین گروه اقلیت و اکثریت، به نزاع و چوب و چماق کشی بیانجامد که با مداخلۀ مقامات امنیتی و نظامیِ کردستان عراق، زخمی ها به بیمارستان منتقل شدند؛ اما کرسی حزب کومله کردستان ایران را همچنان عبداله مهتدی بدست گرفت و "عمر ایلخانی زاده" هم "کومله زحمتکشان کردستان ایران" را داراست و سید ابراهیم علیزاده هم "سازمان کردستان حزب کمونیست ایران-کومله" را در اختیار دارد.


آیا مردم کرد، کومله را نمی شناسند؟

چرا، خوب هم می شناسند. تنها انسان هایی مانند "علیرضا نوری زاده" هستند که این گروه را ایرانی توصیف می کنند و یا بی بی سی و صدای آمریکا است که آنها را به عنوان نماینده کرد دعوت می کنند. اما نماینده کجا؟... این ها به ماهواره و رسانه های متعدد دسترسی داشتند، اما چه تفکری را به داخلِ جامعه کردها تزریق کردند و جز قشر عوام و متعصب، گوش شنوایی یافتند؟ همیشه منتظر وقوع خبری در داخل ایران هستند تا مصادره به مطلوب و موج سواری کنند. هنوز "دُن کیشوت" وار خود را نه "نمایندگان یک سازمان کردی "، بلکه عین ملت کرد می دانند و کمترین نقدی را برنمی تابند و هر منتقدِ مشفقِ همزبان خود را نیز، وابسته و مامور ناکجاآباد می نامند؛ اما انگار سرشان زیر برف است و نمی دانند دوران تهمت و سیاه کردن، که همانا یادگار حزب توده در ادبیات سیاسی ایران است، به پایان رسیده است.


کومله در سال 1384 با سفر به آمریکا و درخواست از پنتاگون، می خواهد که در نقشۀ خاور میانۀ جدید، "نئوکان" ها سهمی و نقشی داشته باشند. گرچه کومله -پس از 1967- جمع اضداد و تناقض ها است. کومله همواره کوشش در فتح رسانه ها دارد و از اینجا باید نوک قلم انتقاد را هم اندکی به سوی استراتژی جمهوری اسلامی نشانه گرفت و پرسید که این حزب را که از سال 1359 به بعد گروهک منحله نامیده اند؛ اگر منحله است، چرا هنوز اشخاصی به اتهام ارتباط با ایشان، محاکمه و حتی اعدام می شوند؟ در وصیت نامه آقای خمینی، نام دو گروه کومله و دمکرات یادآوری شده اند؛ اما آیا مردمان جامعه از دیدارهای پنهان و گفتگوهای غیر علنی میان کومله و حکومت، بی خبر گذاشته شده اند یا اصلا گفتگویی در میان نبوده است؟

هنگامی که در محاکم قضایی، جوانی به اتهام ارتباط با حزب کومله اعدام می شود و نام کومله در رسانه های داخلی هم مطرح می شود، آیا به مطرح ساختن و اشتهار نام این حزب در میان جامعه، کمک بلاعوض نشده و زمینۀ مطلوم نمایی و قهرمان سازی و غوغای رسانه ای این حزب فراهم نشده؟ طبعا این واکنشها، چیزی فراتر از منحله می نمایاند. ابراهیم علیزاده در سال 1383 در گفتگو با رادیو فردا از شوقِ پیوستن جوانان به کومله سخن به میان می آورد؛ اما او در فرانسه و فرزندانِ برادران مهتدی در سوئد و لندن، در ناز و نعمت خُسبیده اند و آیا خون جوانان وطن برایشان اهمیتی دارد؟ در دهه 1360، سرنوشت صدها تن به خاطر نوعی اوهامِ اثبات نشده دربارۀ گرایش به این حزب، تخریب شد؛ اما گناه نسل تازه چیست؟

البته، جامعۀ مناطق کردنشین، پیشروتر و توسعه یافته تر از احزاب کردی بودند و آنان کمترین نقشی در ساختار سیاسی کردستان امروز نداشتند. نسل جوان منطقه کردنشین هم می دانند که کومله هیچ نقش و تاثیری در حرکت سیاسی کردستان ندارد و سخن آنها بوی کُهنگی می دهد و با ادبیاتِ بیات شده هم نمی توان یک نسل را به خود جلب کرد. جمهوری اسلامی آیا تعداد 400 نفر در کومله را -در 3 یا 4 گرایش مختلف- تهدیدی جدّی تلقی می کند؟ اگر جمهوری اسلامی ایران دچار توهّم شده است که کومله با آمریکا همکاری دارد، اما سفیر وقت آمریکا در عراق، از قرارداد مقام امنیتی با کومله سخن می راند؛ آیا او هم متوهم شده است و یا جعل خبر می کند؟ روزنامه کریسیتن ساینس مونیتور که دیدار کومله با آمریکایی ها را در سال 1385 افشا می کند؛ آیا آنان هم، بنا به دستور مقامات جمهوری اسلامی ایران، چنین خبری را ساخته و پرداخته می کنند؟ آیا کومله انتظار دارد که در جریان رشد، آگاهی و عقلانیت مدرنِ نسل جدید، جوانان ایران با فریب و دستاویز قرار دادن سیاست های امنیتیِ کشورهای دیگر، جایگاهی اجتماعی بیابد و در داخل جنبش های فکری و اجتماعی نسل نو، قابل اعتماد باشد؟... هرگز!


به حزب دمکرات می رسیم. این ها چگونه شروع شدند و به کجا ختم شده اند؟

در 16 سپتامبر 1942 در مهاباد، کومله ژ.ک (جمعیت احیای کرد) تاسیس شد. سفر قاضی محمد به شوروی به هنگام عضویت در کومله ژ.ک -در مقطع پیش از اعلام خودمختاری فرقه دمکرات آذربایجان- و به دنبال آن، تغییر نام کومله ژ.ک به حزب دمکرات کردستان، با توافق روس‌ها بوده و قاضی محمد، وعدۀ "باقروف" را باور کرد که مساله کردها را پس از جنگ، حل و فصل خواهد نمود؛ اما روس‌ها به نفت توجه داشتند. در حالی که باقروف از قاضی محمد می‌خواهد که به حزب تازه تاسیس دمکرات آذربایجان کمک کند و به آن بپیوندد، اما قاضی باور داشت که نباید سرنوشت کردستان به آذربایجان گره بخورد و کردها هویت خاص خود را دارند.

البته بنا به اسناد رکن دوم ستاد ارتش ایران، هدف قاضی، نوعی خودگردانی و استقلال داخلی کردها، زیر نظر حکومت مرکزی ایران بود؛ نه استقلال کامل. به هر روی، پاییز 1945، شاهد پدیده نوین در تاریخ معاصر ایران بود که در کشوری شاهنشاهی، دو دولتِ جمهوری خودمختار، اعلام وجود کنند.

چون در یازدهم دسامبر 1945 -به طور کامل- پرچم شاهنشاهی ایران پایین آورده شد و پرچم کردی بر فراز مهاباد برافراشته شد. اما در تهران، در گوشه‌ای، قوام السلطنه –نخست وزیر باهوش و سیاستمدار- به تعامل ایران در مذاکرات مسکو می‌اندیشید. قاضی محمد بر خلاف سفارش روس‌ها در 22 ژانویه 1946، یونیفورم نظامی روسی به تن کرد و استقلال کردستان را در "میدان چهار چراغ مهاباد" اعلام نمود؛ اما حکم جمهوری وی تا 50 کیلومتر اطراف مهاباد اعتبار داشت؛ زیرا، دیگر شهرهای کردستان –سنندج، سقز، ارومیه، کرمانشاه و...- تحت کنترل طرفداران انگلیس بود و خاندانهای سنتی اطراف مهاباد –مامش، دهکردی، شکاک، منگور و...- هم وقعی به این جمهوریِ خودخوانده ننهادند. شعار مرده باد و زنده بادِ مردمان در میدان شهر، و هیجان زودباورانِ ساده دل و تیراندازیِ هوایی افراد بارزانی و مارش نظامی، صحنۀ تاریخی عمر یازده ماهه جمهوری را رقم زد.

روز 20 مه 1946، ارتش سرخ، خاک ایران را تخلیه کرد و فردای روز پانزدهم دسامبر 1946 که ارتش ایران سه روز پیش وارد تبریز شده بود، قاضی محمد به استقبال مقامهای ایرانی تا میاندوآب می‌رود و به سرلشکر همایونی، خیر مقدم می‌گوید و روز هفدهم دسامبر، ارتش بدون خونریزی، وارد مهاباد شد و حکومت جمهوری مهاباد پس از یازده ماه سقوط می‌کند و بنا به تحریک انگلستان -به دور از چشم شاه- در 31 مارس 1947، حکم اعدام قاضی محمد و صدر قاضی و سیف قاضی اجرا می‌شود. با از دست دادن چهره ای مانند قاضی محمد تا سال‌های متمادی، جانشینی در شان و رتبه وی، برای آن حزب به وجود نیامد که مورد تایید حکومت مرکزی باشد؛ یعنی تمایلی به گفتگو برای وی وجود داشته باشد.

از 1946 تا 1959 را می‌توان دوران سیزده ساله سکوت نامید که دیگر اثری از این حزب در کردستان -به گونۀ آشکار- باقی نمانده بود. از 1959 تا 1979 را می‌توان دوران بیست سالۀ شکل‌گیری پنهانی و یا در تبعید حزب دمکرات نامید؛ هرچند این حزب، برنامه و عملکرد مشخصی نداشت.


در بهار 1953، حزب توده ایران کمیته کاک -کمیته ایالتی حزب توده در امور کردستان- را تشکیل می‌دهد و عبدالرحمن قاسلمو در کردستان، دربارۀ کمونیسم تبلیغ می‌کند و سال 1958، کمیته لو می‌رود و اعضای موثر آن مانند قاسلمو و غنی بلوریان و عزیز یوسفی دستگیر می‌شوند. قاسملو با سپردن تعهدِ همکاری با ساواک، آزاد می‌شود. سالهای 1961-1971، حزب توده تلاش داشت که حزب دمکرات کردستان را تحت کنترل خود داشته باشد و در چکسلواکی، افرادی مانند علی گلاویژ و حسن قزلجی و قاسملو به انتشار نشریه کردستان پرداختند. قاسملو مناسبات حسنه خود را با حزب توده حفظ کرد و آنگاه بنا به روابط خوب شوروی و عراق، وی در بغداد -وزارت برنامه ریزی- مشغولِ کار شد و رابطه حسنه اش با صدام حسین، از آن دوران آغاز شد.

مصطفی بارزانی برای ادای خوش خدمتی به شاهنشاه و ساواک، معینی را در 1968 ترور می‌کند و 45 تن از اعضای دمکرات را به سرتیپ صیادیان -ریاست ساواک مهاباد- تحویل می‌دهد که همگی اعدام شدند و با کمک گروه بارزانی به ساواک، هرگز این حزب، شکل‌گیری خاصی نداشت! پس از اقدام ساواک، قاسملو با کمک بعث، زمینۀ حذف احمد توفیق را فراهم می‌کند و البته استخبارات عراق، وی را در ترور و حذف فیزیکی توفیق یاری می‌دهد و آنگاه زمینۀ حمایت از حرکت مسلحانه در کردستان مورد بررسی قرار می‌گیرد. حزب بعث، کمک و حمایت خود را از حزب دمکرات کردستان دریغ نمی‌کند. در 1970، بنا به دستور "کا گ ب" و هماهنگی حزب توده، قاسملو به بغداد رفت و با هماهنگی اداره امنیت عراق، عبدالله اسحاقی -احمد توفیق- که سکرتری حزب دمکرات کردستان ایران در عراق را به عهده داشت، توسط قاسملو حذف می شود و خود او، اداره این حزب را به دست می گیرد.


پس از نزاع داخلی درون حزبی و حذف احمد توفیق، می‌توان گفت که قاسملو چهره ای چندان معتبر و شناخته شده در کردستان ایران نبود و تنها دو نفر (غنی بلوریان و عزیز یوسفی) که به خاطر اتهام همکاری با حزب توده دستگیر، و این بازداشتِ ایشان کمترین ارتباطی به کرد و کردستان نداشت، از شهرتی نسبی برخوردار بوده و آن هم به خاطر تحمل دوران زندان در حکومت پهلوی بود.

چهار ماه پیش از انقلاب ایران در سال 1979، ناگهان قاسملو وارد ایران شد؛ کسی که گروه طالبانی در پاریس را استهزا کرده بود که چرا باید به دیدار امام خمینی به نوفل نوشاتو بروند و حکومت شاهنشاهی هرگز سقوط نمی‌کند و اگر چنین شود، من دست راستم را قطع خواهم کرد. او در قم به دیدن امام خمینی می‌شتابد که این نشان از یک فرصت طلبیِ تمام عیار و فریب مردم کردستان بود.

هرچند قاسملو وانمود می‌کرد که حسابش را از توده ظاهرا جدا کرده است، درگیری در کردستان رخ می‌دهد و آتش افروزی کومله نیز بی دلیل نیست. قاسملو، جلیل گادانی را به مرز ماکو می‌فرستد تا از مقامات شوروی کمک دریافت کند و آنها در پاسخی سرد، تمایل خود را به همکاری با حکومت مرکزی ایران اعلام می‌کنند. حزب توده هم علیه قاسملو افشاگری کردند و احسان طبری، وی را خائن ضد مردم نامید؛ اما قاسملو حزب توده را بازی داده و رقابت بلوریان هم توهم بود؛ زیرا جناح توده ای حزب دمکرات، عملا به انفعال کشیده شد. گرچه هر دو دیگر در میان مردم کردستان پایگاهی عمیق و پایدار نداشتند و فقط موج هیجان و احساس پس از انقلاب برای آنان، حباب حضوری فراهم کرده بود. فضاسازی حزب توده علیه قاسملو بر ادبیات سیاسی مقامات ایران بی تاثیر نبود. بیژن جزنی هم در کتاب خود، هنوز قاسملو را یک مامور می‌دانست. روس‌ها تمایل داشتند از جناح بلوریان در راستای مهار قاسملو استفاده کنند؛ اما قاسملو از جهت توانایی و کارآیی سیاسی بر بلوریان تسلط داشت. در آن روزها، سه نفر قاسملو را به دیکتاتوری متهم کردند: رسول پیش‌نماز، عبدالرحمن ذبیحی و بلوریان (عنصر حزب توده حزب) و سرانجام انشقاق اول در 25 خرداد 1359 رخ داد و بلوریان از جناح قاسملو جدا شد.

در آن فضای عدم شناخت دولت، و دولت ستیزیِ همراه با هرج و مرج، دوباره اتهام بی پایه و اساس جدایی طلبی و تجزیه طلبی در ادبیات سیاسی ایران مطرح شد؛ هرچند قاسملو در رسانه‌ها از فدرالیسم سخن می‌راند، اما آشوب و عدم مفاهمه در کردستان، سرانجام با جنگ و خونریزی کنترل شد و باید گفت تندرویی‌های برخی از عناصر دولت که امروزه روز در بررسی اسناد (که بسیاری از سندها در حد یک شایعه موهوم بود) به دست می آیند، نشان می دهد که نیازی به این چنین کارها نبوده است. از 1981 تا 1989 را دوران هفت سالۀ فردیت قاسملو می‌نامند. در دوران پنجم که جنگ عراق علیه ایران آغاز شده بود و حزب به زیر سلطۀ حزب بعث بازگشت، قاسملو دریافت کمک مالی و تسلیحاتی از بعث را توجیه می‌کرد. در این دوران، قاسملو و رجوی -در میان نیروهای اپوزیسیون ایرانی- تنها افرادی بودند که با صدام حسین دیدار داشتند.

در این دوران هم انشقاقی رخ می‌دهد و گادانی از وی جدا می‌شود. هنگامی که جنگ ایران و عراق به پایان می‌رسد، وی دچار نوعی استیصال روحی می‌شود. از طریق طالبانی، خواهان گفتگو با جمهوری اسلامی ایران می‌شود و از طرفی هنوز به حزب بعث خوشبین است و در روزنامه لوموند، کشتار حلبچه و استفاده از سلاح شیمیایی توسط عراق را افسانه می‌نامد! گرچه در دوران جنگ هم با کومله و جناح جدا شده، به برادرکشی ادامه می‌داد و از رادیو حزب دمکرات، با آب و تابِ اغراق‌آمیز، کشته شدن افراد کومله را تحقق مبارزات خلق کرد می‌نامید.


به هر روی، گفتگو‌ها با نمایندگان جمهوری اسلامی در اروپا آغاز می‌شود و این گفتگو‌ها با اعتراض و صدور بیانیه‌های جناح‌های مخالف، حزب کومله و مجاهدین خلق روبرو می‌شود و پس از درگذشت آقای خمینی و بودن اسامی کومله و دمکرات در وصیت نامه وی، ضرورت ادامه گفتگو برای گروه جمهوری اسلامی دوباره رخ می‌نمایاند. سرانجام در سیزده ژوییه 1989، قاسملو در وین ترور می‌شود؛ گرچه انگشت اتهام به سوی جمهوری اسلامی ایران دراز می شود، اما امروزه روز، سرنخ همکاریِ گروه کردِ رقیب در ترور هم، نمایان می‌شود که باید ردّ پای یک کرد هم حزبی قاسملو (که به همراه مسعود بارزانی در آن دوران در وین به سر می‌برد) را به میان کشید. از 1989 تا 2010 را می‌توان دو دهه ای نامید که حزب، مسیر نابودی را می‌‌گذراند. پس از شرفکندی، ملا عبدالله حیاکی (حسن زاده) و سپس مصطفی هجری، بر کرسی ریاست این حزب تکیه زدند. در این دوران که مصادف با آغاز اصلاحات در داخل جامعه سیاسی ایران بود، عملا این حزب، قدرت ارتباط با جامعه و برقراری تناسب پیشرفت بین جامعه و حزب را از دست داد و روز به روز از تعداد افراد آن کاسته شد. هر دو رهبر هرگز شخصیتی دارایِ هویتِ رسانه ای و نفوذ سیاسی قاسملو، نیافتند. البته هر دو در بین بسیاری از منتقدان، متهم هستند که از نام و عکس قاضی محمد و قاسملو، سو استفاده می‌کنند، اما کمترین ارتباطی با راه و منش ایشان ندارند! این حزب پس از پایان دورۀ حسن زاده و نشستن هجری بر کرسی دبیر کلی، بار دیگر دستخوش انشقاق شد و چالش با گروه رهبری حسن زاده آغاز شد؛ و البته در میان گروه‌های سیاسی معاصر ایران، برای خود اعتباری ویژه نیافتند و همه چیز دوگانه شد و نوعی تفکر غیر سیاسی، تنها به حاشیه سازی پرداخت و دوران رکود و اضمحلال را رقم زد.

امروزه حزب، ماهیانه ای را از حکومت اقلیم کردستان دریافت می‌کند. در انتخابات دوره دهم ریاست جمهوری، گروه حسن زاده از کاندیداتوری کروبی حمایت کردند و گروه هجری در آغاز، تحریم را پیشنهاد کرد؛ اما پس از کاندیداتوری احمدی نژاد، از او حمایت کردند و استدلالشان بر این پایه بود که با ایشان، فروپاشی جمهوری اسلامی به زودی رخ می‌دهد!


شما همواره در نوشتارهایتان در روزنامه های اعتماد و شرق، این سازمان های کردی را دارای تفکر ضدیت با ایران و تجزیه طلب و آتش افروز نامیده اید، چرا؟ البته این نوشتارهای شما در تارنماهای خبری ایران مانند خبرآنلاین و تابناک بازنشر می شد و به نوعی مورد استفاده حکومت قرار می گرفت و به همین دلیل، شما را به داشتن روابط ویژه متهم می کردند.


این ادبیات حزب توده است، اما تا روز مرگ، من همین نکات را به مردم ایران گوشزد خواهم کرد؛ کاری هم به جمهوری اسلامی ندارم. لزوما کسی با رژیم و حکومت مرکزی مخالف باشد، امامزاده نیست. برای من هر حکومتی، میهمان تاریخ است و می رود و بدا به حال مورخی که خودش عامل حکومت باشد، اما برای من، ایران و ایرانی مهم است و از این اتهام ها هم باکی ندارم، چون وجدانم آسوده است. اینکه به دستور بارزانی، صرفا عکس من و محسن رضایی را منتشر می کنند، خنده دار است.

برایتان چند مثال می زنم: برنامه اداره امنیت عربستان که یادتان هست. مثلا همین کیهان -چاپ لندن- دربارۀ آن نوشت که "موسسه مطالعات ایران و اعراب" در لندن توسط عربستان چگونه پایه گذاری شد. سپس همین موسسه، کنفرانس می گذارد و پس از انگشت گذاشتن آنها بر روی قومیت، ملیت و ...، نباید پرسید که عربستان چه سودی از بازی با کارت قومیت ها دارد!؟ ملیت های ایرانی چه صیغه ای است که نوری زاده به کار می برد؟ یک ملت داریم و آن هم ایران و ایرانی است. من هراسی از بی شرمی نوری زاده ندارم، اما هنگامی که در آخرین روز از کنفرانس در لندن، (26/6/2011) اختلاف بر سر فدرالیسم و تشکیل نظام غیر متمرکز شروع شد، نباید پرسید که آیا نمایندگان قومیت ها تنها عبدالله مهتدی و همسرش ناهید بهمنی، خالد عزیزی و شاهو حسینی هستند!؟ آقایان حسن شریعتمداری، شهریار آهی، محسن سازگارا و... اگر به عشق سخنرانی در لندن و پوشش تلویزیون العربیه خفه می شوند و ننگ نشستن در کنار عامل بعث را به جان می خرند، من این رسوایی را نمی پذیرم.

آیا در کنفرانس کانادا و داستانِ ایرانِ فدرال، که یکسر ملت‌-ملت می کردند تا ایران را پاره پاره کنند، گروهی خود را کفیل و وکیل و وصی ایران ننامیدند تا امثال مصطفی هجری خود را نمایندۀ ملت کرد معرفی کند!؟ باید گفت: ایشان مسئول یک سازمان یا نهاد محلی کردستان است و نه جامعه کردستان، و پرسید: شان و منزلت این آقای متوهم در کجا قرار دارد؟

کردستان مُلک شخصی کسی نیست که بخواهد آن را در سر هر بازار به حراج بگذارد. همین آقای هجری از حمله جرج بوش به ایران حمایت کرد؛ یعنی کسی است که دوست دارد یکسر در کردستان، جنجال و آشوب باشد تا او نامی در میان رسانه‌ها داشته باشد، اما بهتر است در همان شهر کویه به اداره نانوایی‌اش و 1200 خانواری که هر ماه از اقلیم کردستان برایشان حقوق می‌گیرد، بپردازد.

نکته بامزۀ حکایت، نشستن رضا پهلوی در کنار اوست که به یاد دارم در گفتگویم با ایشان فرمودند: «ایران؛ یکپارچه بودن و رنگ‌رنگ بودن مردم و زبانش، مهم‌ترین ویژگی‌اش می‌باشد و یک ملت واحد به اسم ایران داریم»، حال فراموش فرموده‌اند این کلام عقلانی را‌!؟ اگر نه، چرا با هجری نشسته و هم آواز شده‌اند‌؟… شادروان داریوش همایون گفت‌: «این گروه‌ها در پسِ پردۀ فدرالیسم، همان تجزیه را دنبال می‌کنند» و آن پیرِ دانا، به حق داستان را گفت.

یا گروهی هم مانند حزب ناشناخته PAK، خواهان بازگشت به تاسیس جمهوری مهاباد شده‌اند. علی قاضی‌ (فرزند قاضی محمد) که با بورس ساواک به ادامه تحصیل پرداخت و رابطه او با اداره ساواک، چیزی پنهانی نبوده و نیست و تا 1357 ادامه داشت و حتّا قرآن خطی پدرش را به ساواک اهدا کرد، امروزه می خواهد به عهد و ایام جمهوری مهاباد بازگردد و چهارچوب ارضی ایران و حفظ تمامیت ارضی کشور را یک اصل تحمیلی نامیده و خواهان تشکیل کردستان بزرگ شده است! به خاطر همین نکات، این آقایان که خود را بیشتر به مسعود بارزانی جنایتکار نزدیک می‌بینند‌، خود نیز، تسبیح ریا و مداحی کرد و کردستان را می‌چرخانند و خود را ناجی کردستان می‌دانند! همچنین العربیه در برنامه ای خبر داد که روز دوشنبه، 23‌ می 2011، "نمایندگان اقوام و اقلیت‌های ایرانی" در کنگرۀ آمریکا جمع می شوند. مصطفی هجری‌ در همانجا هنگامی که ملیت‌های غیرفارس! و ... را متهم کرد، چرا کسی حرفی نزد!؟ هجری‌ -آموزگار ابتدایی سابق‌- می شود منجی کردستان!؟

همیشه این نشستها را به نوعی نشست اختاپوس ها نامیده ام. (مانند نشست واشنگتن در بهار 1391) کسی هست که نداند پایه همکاری و نزدیکی با تجزیه طلب و تروریست ممکن نیست؟ آنها دم از سرنوشت ایران بزنند!؟ با کدام مشروعیت!؟ در سیاست خارجی ما ایرانیان، عزّت، اقتدار و غرور مهم است؛ نه پابوسی عربستان و دستبوسی اسراییل، آن هم برای توجیه قدرت. نمایندگان کومله و دمکرات و پژاک -چند دکان سیاسی و فرقه تروریست- مشروعیت نمایندگی جامعه کردها را دارند!؟ مگر این حضراتِ تجزیه طلب و تروریست، همان افرادی نیستند که خواهان تکرار فاجعۀ لیبی و مدل عراق برای ایران و طالبِ حمله نظامی و تشکیل کردستان بزرگ بوده و هستند!؟ با این حضرات می توان گذار به دمکراسی و تمرین آزادی را در ایرانِ نوین تجربه کرد؟ ملت هشیار هم، مانع به حراج گذاشتن مام میهن توسط چنین وطن فروشانی است. ترک استقلال و آزادی، و تن دادن به وابستگی، عین مذلت و کژراهی است. به راستی این جمع اختاپوسی که از این کشور به آن کشور، ویلان و سرگردان هستند، به دنبال چه می گردند؟ چیزی به جز قدرت؟ آن هم در کنار تجزیه طلب هایی که سالها در خدمت دشمن آب و خاک ایران و ایرانی بودند؟ هم اکنون عوامل بعث، با آن افکار واپسگرایانه و فکر بیات شدۀ قومی-قبیله ای، شده اند نخبگان ملی ما!؟ هدف این نشست این بود که شاید زبانم لال، "سیا" نیم نگاهی بیاندازد و آنها را به رسمیت بشناسند که حکومت سایه تشکیل دهند، اما نسل جوانِ باغیرت و حمیّت ایرانی می داند که مدّعیان متوهّم و سیّاس های حقه باز، عوامل زُنّار بستۀ CIA و عربستان هستند و به قول اخوان ثالث بزرگ: «فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست!»